داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانهReviewed by balanian on Oct 18Rating: 4.5داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانه
داستان کوتاه عاشقانه

امان از عشق و انسانیت . وقتی حرف از عشق میزنیم فقط یاد یه دختر و یه پسر میفتیم . اما این عشق میتونه بین هر دو ادم وجود داشته باشه . حتی بین دو همکار . بین دو همسایه . بین دو دوست . بین نوه و پدر بزرگ و .. . خدا کنه زندگی هممون پر از عشقای رنگی رنگی باشه.

توی این قسمت  دو تا داستان کوتاه عاشقانه براتون میگیم . یکیش مال عشق یه بچه و یه عابره  و یکیش مال عشق دو تا جوون ( دختر و پسر ) هستش . امیدواریم از اونا خوشتون بیاد . با ما همراه باشین.

داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانه

داستان های کوتاه عاشقانه : داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .

پیرمرد از دخترک پرسید :

– ناراحتی؟

– نه

– مطمئنی ؟

 جادوی جملات مثبت برای موفقیت

– نه

– چرا داری گریه می کنی ؟

– دوستام منو دوست ندارن

– چرا دوست ندارن؟

– جون قشنگ نیستم .

– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟

– چی رو؟

– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

– راست میگی ؟

– از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛

لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

داستان های کوتاه عاشقانه و عبرت آمیز

داستان های کوتاه عاشقانه : داستان عاشقانه زیبا شماره ۲

دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!

پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنی های شاتوتی که باهم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم….!

دختر: یادت هست همیشه می گفتی به من می گفتی “خاتون”

پسر: آره… واسه این که تو منو یاد دخترهای ابرو کمون دوران قجر می انداختی!

دختر: ولی من که خیلی بور بودم! داستان های کوتاه عاشقانه

پسر: آره… ولی فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهای خوبی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو داره… وقتی توی دستام گره میشدن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چی شد چرا هیچی نمیگی؟

پسر: …

دختر: منو نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا گریه دارن… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چرا داری گریه میکنی؟

پسر: چرا گریه نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن دیگه … من دوست ندارم مردم گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… زود باش بخند…

پسر: وقتی دستات رو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه …

دختر: بخند ای همه داستان عاشقانه زندگی من … و گرنه من هم گریه خواهم کرد…

پسر: باشه… قبول… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی اصلا نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی واسم خریدی؟

پسر: آخه توکه میدونی من از این داستان ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یک هدیه خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو بهم دیگه… آب از لب و لوچه ام آویزون شده …

پسر: …

دختر: باز که ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یک بغض ابدی و طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!

خیابون ها پنج شنبه ها دیگه بدون تو هیچ صفایی نداره…!

اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون روز های خوب من! توخیلی وقته که…

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی تنهایی من…

دیگر نگران قرص های نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از داستان کوتاه عاشقانه زندگی مان نباش…!
نگران نگاه های خیره مردم به اشک هایم هم نباش

بعد از تو مرد نیستم اگر بخندم…

آرام بخواب خاتون….

امیدوارم از این دو داستان عاشقانه خوشتون اومده باشه . برای همتون یه عشق شیرین رو آرزو میکنم

About Author

Add a Comment