شعر و داستان پادشاه و نابینا (داستان کوتاه) بلانیان | ۲۹/۰۵/۱۳۹۲ مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین Read More